با سلام

من و خواستگارم به مدت نزدیک دو ماه با هم در ارتباط بودیم تا با هم آشنا بشیم. چند بار کافی شاپ رفتیم ایشون خیلی زود به من علاقه مند شد و بعد 24 ساعته یا چت میکردیم یا تلفنی صحبت. خیلی شبیه هم بودیم اما چند موضوع نگرانم کرده بود، مثلا ایشون خیلی احساساتی بودن، تصورشان از زندگی فقط عاشقی بود و مهمتر از همه در مورد بیشتر تصمیمات شروع زندگی میگفت بزرگترها باید بگن و برای خودش مهم نبود فقط در مورد مراسم عقد گفت که دوست داره به چه شکلی باشه. 

یک شب قبل بله برون قرار شد خانواده شون بیان در مورد مهریه و مراسم صحبت کنند. وقتی من ازشون پرسیدم چه کسانی از شما میان گفت چون مادرشون مریضه نمیتونه بیاد، اونم پیش شون میمونه و نمیاد، وقتی دید من ناراحت شدم گفت باشه میام. با این حال نگرانیم بیشتر شد.

توی اون جلسه پدرشون در مورد مراسم چیزی گفت که کامل مخالف نظر خودشون بود. یعنی قبل اومدن با هم صحبت نکرده بودن؟!، من یه کم نشستم و بعد به نشانه مخالفت از اتاق بیرون رفتم، خانوادم هم سر مهریه با اونا به تفاهم نرسیدن و کلا کنسل شد. بعدا که باهاشون چت میکردم از رفتار من و خانوادم ناراحت بودن، بهم توهین کردن و برای همیشه از هم خداحافظی کردیم.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهدیه‌ی سرگردانِ این روزها دست نوشته های من دنياي ماشين هاي کنترلي نور مهتاب شهید حسین محمدی آبقلعه شهر طراحی سفارش انواع طراحی هک و امنیت Saya